آرزو نکن که کارها آسانتر شوند
آرزو کن خودت توانمند تر شوی
یه هیزم شکن وقتی خسته میشه
که تبرش کند بشه
نه اینکه هیزمش زیاد بشه
تبر ما انسانها باورهامونه،
نه آرزوهامون…
کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و باخیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه ،
ولى در کمال تعجب ، دستگاه پیام داد :
“موجودى کافى نمیباشد ! “
امکان نداشت ، خودم میدونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم،
با بیحوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد:
“رمز نا معتبر است”
این بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت کنید ، پول نقد همراهتون هست؟….فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته
………..
در راه برگشت به خانه مرتب این جمله ى فروشنده در سرم صدا میکرد
“پول نقد همراهتون هست"؟……..
خدایا ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم
مثلا عبادتهایى که کردیم ،
دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و ….
نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست ،
وما متعجبانه بگوییم :
مگر میشود ؟؟؟؟
این همه اعمالى که فکر میکردیم نیک هستند و انجام دادیم چى شد؟؟؟؟
و بگویند اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت …
کنار بخل …..کنار حسد …..، کنار ریا ….، کنار بى اعتمادى به خدا… ، کنار دنیا دوستى و …..
نکند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟؟؟؟؟
و ما کیسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ….
خدایا از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان میشود به تو پناه میبریم که :
اِن َنفس َلاماره باالسوأ اِلآ ما رَحِمَ ربى.
ان شالله اعمالمان موردقبول پروردگارقراربگیردصلوات.
———————
شب سردی بود…
پیرزن بیرون میوهفروشى زُل زده بود به مردمى که میوه مىخریدند. شاگرد میوهفروش، تُند تُند پاکتهاى میوه را داخل ماشین مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
پیرزن با خودش فکر مىکرد چه مىشد او هم مىتوانست میوه بخرد و ببرد خانه… رفت نزدیکتر… چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوههاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه.» او می توانست قسمتهاى خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد… هم اسراف نمىشد و هم بچههایش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دوید…
دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!» پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشترىها نگاهش کردند. صورتش را قرص گرفت… دوباره سردش شد…
راهش را کشید و رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!» پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهیچ توقعى. اگه اینارو نگیرى، دلمو شکستى. جون بچههات بگیر.» زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد… پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مىکرد. قطره اشکى که در چشمش جمع شده بود، غلتید روى صورتش. دوباره گرمش شده بود… با صدایى لرزان گفت: «پیرشى ننه، پیرشى!… خیر ببینى…» هیچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
آخرین نظرات