? در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی میکرد. انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود.
? بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماینده کریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس را نمیدانم، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند، فردا قیمت کنم و مبلغ آن را نقد به تو بپردازم. «شوکت» خوشحال شد و از دربار برگشت.
? خدادادخان، که مرد شیادی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند. «شوکت» چون صبح به دربار استاندار رسید. خدادادخان، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش ، مرا کار نمیآید.
? «شوکت» وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است. چون میدانست که از والی نمیتواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد، کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد. کریم خان گفت: ای «شوکت»، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد میکنم.
? بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از «شوکت» گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را دوباره در جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به «شوکت» برگرداند و دستور داد انگشتر نگین شیشهای را، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد میخواهد نه جواهر!
? «شوکت» از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش کش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و «شوکت» را با صله و خلعتهای زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
✅ دست بالای دست بسیار است، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمی سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شکایت برتر است؟
چه مطلب جالبی
ممنون از لطفتون