وقتى روياهاى شما
بخشى از زندگى شما باشند
تبديل به هدف ميشود.
بايد آرزوها و روياهات اونقدر بزرگ باشن كه وقتى از خواب بيدار شدى به خودت بگى:
من امروز چه كارى انجام بدم كه به آرزوم نزديكتر بشم؟
تكرار كردن اين قانون باعث ميشه كه روياهاى تو به هدف تبديل بشند
وهر انسانى وقتى هدفى داشته باشه ناخودآگاه تلاش ميكنه.
قصاب ها دائم چاقوشون تیز می کنند، چرا؟
چون چاقو به گوشت خورده، و گوشت نرمه ، و نرمی موجب کند شدن چاقو شده ، مگه نه؟
بزاز ها ، دائم قیچی شون تیز می کنند ، چرا؟ چون با پارچه سر و کار داشته ، پارچه نرمه ، لطیفه به همین خاطر قیچی رو کند کرده ، مگه نه؟
تونستم منظورم برسونم؟
خواستم بگم اگر کسی نقش قیچی بازی کرد تو نقش حریر ، ابریشم، ومخمل بازی کن!
نتیجه هم معلومه ، حداقلش اینه که او هم دست از تیزی و تندی خودش بر میداره ، و کند میشه.
نرمی ، ملایمت ، ملاطفت شیوه زیبای پیامبر نازنین بود،
در وصف آن حبیب حق آمد گفته اند :
” کان الین الناس”
یعنی ازهمه نرمتر و نرمخوتر بود.
وقرآن هم روی همین ویژگی انگشت تاکید نهاد و فرمود:
"لنت لهم”
تو آدم نرمخویی بودی، وبخاطر همین هم شمع جمع شدی ، وهمه پروانه وار گرد تو آمدند.
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند…
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.????
اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست…
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد…
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!!
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم…
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا!
ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه…
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد…
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم…
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند…
از عارفی پرسیدند…
از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟؟
گفت:
اگر
برای امام_زمانت
کاری می کنی
یا تبلیغی
انجام میدهی
و خلاصه قدمی برمی داری
و به ظهور آن حضرت
کمک میکنی
بدان که بیداری؛
و الّا
اگر مجتهد هم باشی
درخواب غفلتی!????
???? اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج





آخرین نظرات