اوایل سال 72 بود. در گرمای فکه در گروه تفحص هرچه میگشتیم شهیدی پیدا نمیکردیم.
تا اینکه آنروز صبح، کسى که زیارت عاشورا میخواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع).
شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او.
میخواند و همه زار زار گریه مىکردیم.
در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که ما را دست خالى برنگرداند..
هنگام غروب بود و تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید میشدیم که با آخرین بیلها که در زمین فرو رفت، تکه لباسی توجه ما راجلب کرد.
شهید بود. گنجی که دنبالش
بودیم. با احترام شهید را از خاک درآوردیم. شهیدى آرام خفته بخاک.
یکى از جیبهای پیراهن نظامىاش را که باز کردیم تا مدارک شناسایىاش را خارج کنیم، در کمال ناباورى، یک آینهی کوچک، که پشت آن تمثال امام رضا نقش بسته بود را دیدیم.
گریهمان درآمد. همه اشک مىریختند. جالبتر و سوزناکتر از همه زمانی بود که از روى کارت شناسایى او فهمیدیم سید رضا نام او است..
شور و حال عجیبى بر بچهها حکم فرما شد. ذکر صلوات اشک و…
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچهها رفتند نزد مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند.
اما بدون این که اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: پسر من به امام رضا(ع) علاقه و ارادت خاصى داشت.
کتاب تفحص
آخرین نظرات