پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
خدمت_به_شوهر
زن و شوهر باید برای رضای خدا به هم خدمت کنند.
رسـول اکـرم صلی الله علیه وآله و سلم
?هیـچ زنـی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند.
?میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹
اگه_میخوای_همسرت_عاشقت_باشه…
?عاشقش باش
امام علی (ع) فرمود: “هر چیز که برای خود می پسندی، برای دیگران هم بپسند!” توی زندگی هر آدمی، نزدیکترین دیگری، همسرشه! پس اگه می خوای همسرت عاشقت باشه… باهاش همونطور رفتار کن که دوست داری باهات رفتار کنه! همونقدر بهش احترام بذار که دوست داری بهت احترام بذاره! همونقدر عاشقش باش که دوست داری عاشقت باشه…
?بعضى وقت ها آدما الماسى رو تو دست دارن،
بعد چشمشون به يه گردو مى افته،
دولا ميشن تا گردو رو بردارن،الماسه مى افته تو شيب زمين
قل مى خوره و تو عمق چاهى فرو ميره ..
مى دونى چى مى مونه؟
يه آدم , يه دهن باز , يه گردوى پوك و يك دنيا حسرت .!.
مواظب الماس هاى زندگيمون باشيم
شايد به دليل اينكه صاحبش هستيم و بودنشون برامون عادى شده ارزشش رو از ياد برديم !
الماس هاى زندگى:
سلامتى،خانواده،عشق،سرافرازى،دوستان و..
قدرشونو بدونيم
? من چادر بر سر دارم و تو چفیه بر شانه…
وچه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر…?
از سپیدی چفیه تو تا سیاهی چادر من
جاده ای است به سرخی خون❣
جاده ای که عفت مرا وامدار غیرت تو می کند?غیرتت اگر نبود چادرم کجای این زمانه بود؟! ?
? تو که چفیه بر شانه می اندازی من چادرم را محکم تر می گیرم، نکند چادرم شرمنده چفیه ات شود?
نکند یادم برود❗️که دست از جانت کشیدی تا دست نامحرمی به چادر من نرسد?
نکند یادم برود❗️که چشم بر آرزو هایت بستی تا چشم آلوده به هوسی?حتی خیال جسارت به دختران سرزمینت را هم نکند.⛔️
? نه من یادم نمی رود،یادم نمی رود ‼️
که سرخی خونت را به سیاهی چادر من به امانت داده ای?
اگر چفیه تو سجاده آسمانیت شده پس چادر من هم می تواند بال آسمانی من شود…?
? چفیه ات را بر شانه هایت بيانداز،سربند یا فاطمه ات را بر سر ببند دل به جاده آسمانیت بزن که دوباره می خواهند چادر از سر دختران فاطمه بکشند ?دوباره می خواهند میراث مادرت را به تاراج ببرند..?
دل به جاده بزن که سیاهی چادر من در گروی سپیدی چفيه توست برادرم…?




آخرین نظرات