? سوار یه تاکسى شدم. صد متر جلوتر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود. رانندهى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت… ? راننده تاکسى: «چقدر رنگِ رُژتون قشنگه!». خانم مسافر: «ممنون». راننده تاکسى: «لباتون رو برجسته کرده!». خانم مسافر… بیشتر »
کلید واژه: "قضاوت"
? دخترکی دو سیب در دست داشت. مادرش گفت: «یکی از سیبهاتو به من میدی؟». دخترک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب… ? لبخند روی لبان مادر خشکید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نا امید شده. اما دخترک یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و… بیشتر »
قاضی خداست شخصی در ڪاباره میمیرد و شخصی دیگر در مسجد شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود و دومی برای دزدیدن ڪفشها انسانها را به میل خود قضاوت نڪنیم. بیشتر »
?برای رسیــدن به آرامــش ❌ دو چیز را ترک کن: یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگرانقضاوتکنی یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی بیشتر »
روزی یک معلم ریاضی شروع به نوشتن روی تختهسیاه کرد: 9*1=7 9*2=18 9*3=27 9*4=36 9*5=45 9*6=54 وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. ?معلم پرسید: چرا میخندید؟ ?یکی از دانشآموزان اشاره… بیشتر »
آخرین نظرات