گویند پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند. اول پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد. بعد از آن، پسرش را آوردند و چون یک چوب زدند، پدرش ناله و فریاد آغاز کرد. حاکم گفت تو صد چوب خوردی و دم نزدی، به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد… بیشتر »
آخرین نظرات