مردی یک طوطی را که حرف می زد در قفس کرده بود و سر گذری می نشست.
اسم رهگذران را می پرسید و به ازای پولی که به او می دادند طوطی را وادار می کرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا می گذشت .حضرت سلیمان زبان حیوانات را می دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت :(مرا از این قفس آزاد کن).
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.
مرد که از زبان طوطی پول در می آورد و منبع درامدش بود،پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت:(زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.)
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد.مرد هر چه تلاش کرد فایده ای نداشت.بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش می آید که ما انسان ها اسیر داشته های خود هستیم.
داستانک