?کناری ایستاده بودم و تماشا می کردم؛ درنگ و وقفه ای کوتاه در کنار کودک واکسی.
نیمه روز بود و پسرک زیر تیغ آفتاب بساط کرده بود. تنها پوش بالای سرش، خنکی بنر تبلیغاتی بزرگی بود که روی بساطش سایه کرده بود و همین نیز هرازگاهی با باد جابجا می شد.
به جبینش عرق نشسته و سخت مشغول بود که مرد جوانی از کنارش رد شد و بعد از چند قدم مجدد برگشت تا کفشش را واکس بزند. تمیزی و رنگ و روی کفش نشان می داد دلش زار پسرک است و خواسته به بهانه ای کمک کند. می توانست صدقه ای دهد و برود و بکارش برسد. اما ماند و خیلی جدی گفت “لطفا واکس خوب بزن” و پسرک کفش های واکس خورده را مجدد واکس زد.
در همین اثنا دختر جوانی از کنار بساط واکسی رد شد و بعد از مزاح صمیمانه و سلام و علیک گرم، یک بستنی کیم به او داد و به سرعت رد شد. از اینکه در این آتش نمیروزی، به این کودک واکسی توجه کرده است و مغازه رفته و بستنی خریده است و با روی خوش و با احترام تقدیمش می کند لذت بردم. می توانست پول بستنی را بدهد و رد شود. می توانست وقتش را برای احوال پرسی و شوخی کردن نگذارد.
دخترجوان رفت و اما کودک بی اعتنا به بستنی، مشغول کار بود. گفتم بستنی ات آب می شود؛ گفت “روزه ام. این دخترخانم نمی داند و هر روز برایم بستنی میاورد.” گفتم “مگه چند سالته؟” گفت “12 سال". گفتم “به سن تکلیف نرسیدی که؟” گفت “روزه گرفتن را دوست دارم.” گفتم “آخه با زبان روزه و در این گرما؟” که گفت: “دختر شماست؟” گفتم “بله. اسمش حسناست.” گفت: “بی زحمت این بستنی را بده حسنا. اب نشود، حیفه."
دخترم بستنی را گرفت و مرد چند برابر قیمت واکس به پسرک پول داد و من در خلسه این تصاویر تماشایی؛ که پسر واکسی گفت: “نوبت شماست.”
?نگاه ما ناقص است که جز کجی و تلخی در این شهر نمی بینیم. درست نگاه کنیم همان حرف رهبری است که می گوید جامعه ما روز به روز معنوی تر می شود. این شهر زیباست به مردمان زیبایش.
آخرین نظرات